حکایت شور انگیز دو برادر
شاد روان فروزی پنجشیری شاد روان فروزی پنجشیری

 

 

اینحــکایت بشــنو ای دانســته کار

گـــر قــبول افـتد بخاطر می سپار

پیــش از مــا در زمـان بـاســــتان

در بنـــــی اسرائیـــــل و یهوئیان

دو بــرادر بـــود بـی کبر و عنود

یک بدیگر لطف احسان می نمود

دو بــرادر بـــود دهقان و صــبور

یـک معـیل بـود آن دیگر حـصور

هر دو را الفـت بـد و مهـر وفــاق

یــک دلـــی و اتــــحاد و اتـــــفاق

کـار هـا از یـک دلـی بـهتر شـود

وز نــفاق و بــد دلــی کــمتر شود

هر دو بودی هوشمندو سـخته کار

صــاف دل نــیگو نـگر پرهیز گار

****

در مــزارع تخـــم گندم کاشتــــند

تا بـــه هنــــگام درو بـــگذاشتـــند

تا که گندم سر کشید و خوشه کرد

خوشه هــای ســـــبز گـردیدند زرد

رفــــت آوان تـــموز و مـــهرگان

خیمــه زود بار دیـــگر در بوسـتان

بلبـــلان رفتـند از بستـان شــتاب

بــــاز جـــای بلبـــلان آمــد غراب

از کـــنار آبــــشار تـــر صـــــدا

کـــرد پــــرواز عــندلیب خوشـنوا

الــغرض گندم درو شد غــند شد

داســــهای تــــیز دهقـــان کند شد

گنـدم خود را دو خرمن ساختند

بـــر بــــکار خویشــــتن پرداختند

****

دو برادر چو ن دو یار همکنش

هر دو از دیدار هــم بودند خوش

تا که روزی یـاد فرزندو عــیال

وان دو را آمد بخاطر حسب مال

یک برادر شد به خانه رهسـپار

وان دیگررا گفت هوش خود گمار

تا که ایمن ماند از شر دواب

توفگن بین دو خرمن رخت خواب

رفت خانـه آنکه بد سالش کلان

خرد سالش ماند آنجا پاســــــــبان

خرد ســال اندیشه بنمود ژرف

سر زد از اندیشه اش کار شگرف

****

بس توجـــه با بـــرادر کرد او

تا شود حالــــش فرهمند و نــــکو

گفت او باشد معیل من حصور

این مساواتســـت از انصـاف دور

بی مونت باشد و بی سیو و زر

احتــــــیاج و دســـت بین یـــکدگر

چون که او دارد زن و دخت و پسر

قابــــل الطــــــاف بــــاشد بشــــتر

آدمی را گر عطوفت نیســـت هان

کم بود از چـــــارپــایــان و ددان

اصل وجدان حس مردم خواهی است

خود پسندی مایه رسوائــی اســت

خود پسندانرا کسی خواهنده نیست

خود پرستی کرفه و شاینده نیسـت

آدمــــی از بخــــل و پنـــدار هـوا

مــــتی فـــــتد دور از مقـــا اعتلا

حس مردم خواهی و وجدان پاک

میبرد او را بـــگردون از مـغاک

خــیر در خیر مردم ضــم بــــود

این چنــین بودست و باشد هم بود

در غیاب ان برادر نیک مرد

مر ورا از گندم خود هــــبه کرد

****

درزه های گندم از حرمن گرفت

بر بجـوف خرمن او ماند و گفت

زانکه او دارد عیال و است خوار

سخـــــت میــباشد فشار روزگار

در فشـــار روز گــــار افتـــاده او

مضطر و خوارو نزار افتاده او

هــــبه کــرد آن طور کو آگه نبود

این برای خیر او میجست سود

****

با برادر نیک و احسان سزاست

کینهو بغضو عداوات نارواست

 

چونکه با هر کس بود احسان نیکو

کرفــــه کــــاری مــیفزاید فر او

گر برادر با برادر نیک نیـــــست

عیش و راحت هر دو نزدیک نیست

تـــا نـــه کار کرف را بر باد داد

بیـــــکی خــــود را نبـــاید کـرد یاد

هر که منت بر سر احسان کند

خــــــانه آبــــــاد را ویــــران کــــند

با برادر هیچ چیزی او نگفت

کــــرد احسانــــی و راز خود نهفت

****

آن برادر چون زخانه باز گشت

گشت کرد خرمن و از کار و کشت

دید ایستـــاده بـــرادر پاسبـــتـان

بین دو خرمــــن چــو سرو بوستان

شاد شـــد از طلــعت و دیدار او

از امانـــــت داری و از کـــــــار او

چونکه او زآمد زخانه کشت زار

وین دیگر شد سوی منزل رهسپار

خـــانه رفت و دوستان را دید او

شــــــاد از دیــــدار شان گردید او

هان مپنداریکه رنج و آفتســــت

زندگــــی با دوسـتداران راحتست

****

دوزخ دنــــیا بود کیــن و نــفاق

جــــنت و دنیــا ست صبح و اتفاق

آن بــرادر کامــد از خانه بـتکار

با خود انـــدیشیـــد وضع روزگار

ماند در جـــای برادر پاســـــبان

پاســـــداری میــــنمودی همــچنان

زیر لب میگفت با خود این مقال

که مرا باشـــد زن و پـور و عیال

این بـــرادر را نزن باشــد نپور

این برادر را نه زر باشد نه زور

بــــــی مونت زندگی باشد دژم

با مونت ســـــاز گـــــار آیــد بهم

چون ندارد مال و جاه و سیم و زر

نیست ایین سان زندگانی خوش گذر

****

 

درزه های گندم از خرمن گفـــــت

با برادر هـــــبه کــرد و نیز گفت

تا شود روزش نیکو در روز گار

بـــــین اقــران باشد او را افتخار

کرد چنـــدین درزه را باو عـــطا

طور بخشش آن نه پنهان بر ملا

****

هر یــــکی با دیــگری ایثار کرد

خدمـــت شایســـته و بسیار کرد

در میــــان خرمـــن هر دو نهاد

حق تعالـــی برکت و بیشی زیاد

رزق را خوبی فراوان میکــــند

بخــــل نـــابود و پریــشان میکند

از بخیل و سفـــله و نابــــرد بـار

اخوت و خوبــــی نمــی آید ببار

تا توانــــی ای جـــوان مـرد خبیر

با بخیلان الفــــت و یاری مگیر

****

کوش تا زا راز کار آگاه شـوی

با خبر از خویش و از دنیا شوی

هر که آکه نیست از راز حیات

او دژ آگاه اســت کی دارد ثبات

همچنان آن دو برادر کـار کـن

خوبی و همنوعی و ایثــار کــن

هر کرا مهرو محبت نیست هان

فرهی نبـــود و را بـــین مــهان

کار دنیا را به این معـــیار کـــن

بر مـــراد دیـــن و دنیا کار کن

کار ها گـر بر مــــراد دل بــود

هر چه میخواهی همان حاصل بود

کار گر شد بر مراد نفـــس دون

آدمی افتـــد ز بالا ســــرنـــگون

نفـــس اماره ترا دشـــمن بــــود

دشمـــن و اهریمن و رهزن بود

دیو حرص و آز را سر کوب دار

با برادر بد مـــدار خــــوب دار

این حقایق را بدان حـــــق شنــــو

((  گندم از کندم بروید جو زجو ))

تو اگر جو در بــــکاری در زمین

کــــی بروید گنــدم جان آفرین

کی براید با نمود و رنگ و زیب

گندم جان پرور و آدم فریب

تا توانی خوبی و احسان پیش گیر

رسم و راه نیک مردان پیش گیر

چون فروزی دوستانرا دوستدار

دوستان مــهربان را دوســـــتدار

 

یاداشت :

در زمان حضرت داود علیه السلام در قوم بنی اسرائیل که به آن قوم یهودی هم میگویند دو برادر بودند که یکی کلان زن دار و فامیل دار و یکی مجرد و خرد بیزن یک زمین داشتند که حصه هر دو برادر جدا شده بود آن زمین خود ها را هر دو برادر گندم زرع کردند وقتیکه گندم میرسید و درو میشد هر یکی خرمن خود را جدا نمود برادر کلان برای باز دید فرزندانش از نزد برادر دگر اجازه گرفت و رفت این برادر که ماند خیلی گندم را از خرمن خود به خرمن برادر انداخت و آن برادر که برگشت نیز عین عمل را اجرا کرد . خدا آن دو برادر را برکت داد .

 

 

 

 

  July 16th, 2006



  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان